پرهامپرهام، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره

خاطرات آبنباتی من

ملوسک مامان

    عزیزکم این روزها خیلی شیرین شدی. می ترسم آخر طاقت نیارم و بخورمت. صبح ها ساعت 6 تا 7 بیشتر نمی خوابی، وقتی هم بیدار می شی بلند بلند می خندی و صداهای جور واجور از خودت در میاری. وقتی صدای تلویزیون رو می فهمی مستقیم خیره میشی بهش، اگه یه وقت جابه جات کردیم و از توی حس فیلم نگاه کردن در اومدی میزنی زیر گریه. چند مدت شده که آب از دهانت در میاد و مشتت رو می کنی توی دهانت ..... مثل اینکه می خواد لثت سفت بشه واسه دندون درآوردن . من که از خدامه که زود دندون در بیاری تا بهت غذا بدم. اینم عکس هات عزیز دل مامان و بابا.... ...
13 آذر 1392

پرهام و روزهای با محرم

عزیزکم این ده روز محرم رو رفتیم خونه ی مامان مرضیه وعزیزجون طیبه. بابایی هم تو این ده روز توی حسینیه مداحی می کرد. وای فدای اون اشکات بشم وقتی می بردمت حسینیه موقع زنجیر زنی چون صدای سنج و دمام خیلی زیاد بود می ترسیدی و چشمای خشکلت بارونی میشد. جمعه 5 محرم 1392 بردمت مراسم شیرخواران علی اصغر. پسرم اینم از اولین محرمت. امیدوارم همیشه حسینی باشی نفسم. ...
13 آذر 1392

دو ماهگی فرشته من...

نی نی کوچولو گل پسره الان درست دو ماه داره خوشکله و با نمکه رویه لپش یه خال داره موهاش صافو مشکیه چشماش درشت و روشنه دل میبره با اون لباش وقتی که لبخند میزنه همیشه توی دهنش  یه شیشه یا پستونکه نی نی کوچولو فقط کمی بزرگتر از عروسکی بابایی اسمه باباشه مامانیشم مامان زهره یکی یدونست چون نداره خواهری یا برادری پسر قشنگم،نور چشمم،هستی من دو ماهگیت مبارک گل من      امروز رفتیم بیمارستان واکسن دو ماهگیت رو زدی،تو بغل بابایی بودی فدای پاهات بشم.ملوسم خیلی درد کشیدی دکتر آمپول رو کامل فرو کرد توی پاهات،دلم کباب شد.خیلی گریه کردی ولی شربت استامینوفن...
1 آبان 1392

یک ماهگی گل پسری...

     سلام عسلم یک ماهگیت مبارک.خوشحالم که پسرم یک ماهه شده توی این یک ماه مریضی های زیادی رو پشت سر گذاشتی روزی که از بیمارستان مرخص شدی متاسفانه زردی گرفتی من و بابایی خیلی ناراحت بودیم.باید توی بیمارستان بستری میشدی ولی از اونجایی که ما طاقت نداشتیم که بری توی بیمارستان و انواع آزمایش ها رو روت امتحان کنن رفتیم دستگاه مخصوصش رو آوردیم توی خونه،ولی پنج شب دستگاه رو گذاشتیم و خوب نشدی به خاطر اینکه بیماری خطرناکی بود خیلی میترسیدیم.رفتیم دوباره تا ازت خون بگیرن اونجا معلوم شد که مثل عمو رضا فاویسمی هستی  به خاطر همینم زردیت خیلی کم میومد پایین. دکتر هم گفت که مشکلی نداره زردی خودش کم کم از بدنت میاد بیرون. توی35...
30 مهر 1392

روز تولد نفسم...

    پسرم  تولد تو زیباترین هدیه خدا بود که مانند سروشی روح بخش به زندگیمان نور امید داد. گل پسرم انگار همین دیروز بود که با بابایی وسایلم رو جمع کردم و به بیمارستان رفتم.و من رو بستری کردن صبح روز چهارشنبه 30 مرداد 1392 ساعت 8.25 دقیقه به دنیا آمدی. توی اتاق عمل فقط تونستم پاهای کوچولوی نازت رو ببینم. وای که حسم توی اون موقع غیر قابل توصیف بود فقط گریه میکردم و خدا رو به خاطر داشتن تو شکر می کردم،وقتی از توی اتاق آوردنت بیرون بابا سعید و مامان مرضیه اولین کسایی بودن که دیدنت.اینم اولین عکسی که بابا جون ازت گرفته ولی هنوز لباس تنت نکردن. اینم عکس های توی بیمارستان:    ...
29 مهر 1392